اومد بهم گفت :
میشه ساعت چهار صبح بیدارم کنی تا داروهامو بخورم
ساعت چهار بیدارش کردم بلند شد و از سنگر بیرون رفت
مدتی گذشت ....
نیومد .....
نگرانش شدم...
رفتم دنبالش و دیدم یک قبر کنده و داخلش نماز شب میخونه و گریه میکنه
بهش توپیدم :که مرد حسابی منو نگران کردی چرا دروغ گفتی مریضم و داروهامو میخوام بخورم
برگشت و گفت :خدا شاهده من مریضم ..
چشای من مریضه دلم مریضه...
شانزده سالمه...
چشام مریضه چون تو این سالها امام زمانمو ندیدم
گوشام مریضه چون صدای اقامو نشنیدم ...
- ۶ نظر
- ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۵۸