شهید مدیدیان
وقتی حرف میزد قلبم فشرده میشد
هر چه بیشتر میگفت قلب من فشرده تر ...
اشکم را پشت یک چشمانم مخفی کرده بودم که نکند یک قطره بی اجازه بچکد و دستانم مشت شده بود....
خانم این بچه استثنا بود جثه ریز و سن کم
وقتی ده سالش بود یک روز دیدم نیست فهمیدم کجاست رفت بود مدرسه ایت الله اشنی یک پتو هم با خودش برده بود ....
گفتم بابا تو باید حداقل سیکل بگیری بعد طلبه بشی گفته بود نه ...
اخر به اصرار برش گردوندم خونه ..
بعد یک مدت رفت قم....
از اونجا زنگ زد گفت میخوام برم جبهه
گفتم برو ...
چند سال پیشا تو برنامه تلویزیونی نگاه میکردم دیدم یکی از نمایندگان مجلسو دعوت کردند بهش گفتند خاطره ای از دفاع مقدس دارید
گفت من تو جنگ دیدم یک پسری لاغر اندام که یک اسلحه دستش بود که از قدش بلندتر بود ...صد تا عراقی رو اسیر کرده بود که اگه این عراقیا یک فوت میکردند این له میشد ....رفتم گفتم پسرم اسمت چیه گفت مسعود مدیدیان
- ۹۳/۰۷/۰۳
کوثر بدست ساقی کوثر رسیده است ...
این تقارن زیبا نصیبتان .
سلام
تبریک...